آناهیتا
پاییزفصل خش خش زیرپای عابران،فصل فریاددرخت بی صدا آفتاب بی کران ،فصل برگ های سرخرنگ وزردرنگ درخشان ،فصل جاودان با بوی باران ورنگین کمان . پاییزرادوست دارم باپاییزمی توان شعرساخت شعرهایی ازجنس عشق ،عشق هایی همچومهر،مهرهایی همچوزیبایی ذهن،ذهن هایی همچوشورزندگی،زندگی هایی به توان سادگی ،سادگی هایی باشکوه،بی ریاوصادق.فروغ روشن زندگی راباپاییزمی سازند،پاییزی که باآن رنگ تیره ی زندگی رامی توان به رنگ سرخ تغییرداد.رنگ سرخ مظهررنگ پرتلاش زندگی وعاشقیست ،رنگ زردرنگ زیبای بی ریا ،رنگ عاشق معشوقه پرست ورنگ قشنگ بخشش ودوست داشتن ورنگی نوبابوی تعویضی مبارک.پس بیاییدعشق زندگی راباپاییزسرآغازبگیریم تادنیاتحفه ی پاییزی شگفت رابه چلچراغ زمردین دیده ی مانشان به رخساربگیرد.
ستاره آن روشنک روشن آن شهرنگاراست معمانیست آن مثل دیاراست ستاره آفتاب آسمان ست ستاره جشن هرپیروجوان است ستاره دل هررنگ ونگاراست ستاره قلب آن عشق جوان است نمی خواهدنباشد،بس که زیباست نمی خواهدنماند،بس که شیواست تمام دل آن ازآرزوهاست فروغ روشنی هایش چه زیباست دل رویابرایش سوخت،یک شب نگارآسمان هاهم ،همین جاست
زمستان فصل جاودانگی برف،به رنگ صدف،به راحتی حرف،به ناراحتی ضعف هست. ازفصلی می خواهم حرف بزنم که تکرارشدنی وخواهانی است همچون الماس دردرون صدف وشنیدنی است همچون موسیقی که نت هایش همانندباران برروی پنجره هامی چکدودل رباعی است همچون منظره ای زیبا که بابرف خلق می کند،پس ازپاییز،زمستان کوله بارسردخودرابرزمین می گذاردوبه راحتی حرف می زند همچون ملودی چک چک باران که باآدم دکلمه ای شاعرانه زمزمه می کند.زمستان برگ ها رامی خشکاندوجامه ی عریان برتنشان می کندویخ هایی به زیبایی الماس می سازدومتن هایی پرشورمی شکوفاید وصادقانه صدورجامه ی الماس مانندمی کند.زمستان فصلی است روی درختان شکوفه های برفی می گذرند،زمستان رامی توان فصلی شکستنی وفریادانه دانست اوهمه رنگ ها رامی زداید،همه ی درختان رامی خشکاندوفریادپرندگان ولانه هایشان رانمی شنود،امابدون آن نمی توانست کشاورزی پرمهروانگیزه ای راآغازکرد،نمی توانست ایران راکشوری چهارفص نامیدوهرگزنمی توان بدون آن بهری راآغازکرد
خوشبختی یعنی دیدن چیزهایی که دوستش داریم ،دیدن چیز های کوچک امابزرگ،دیدن آن روزی که درکنارآفتابی دل انگیزکه همانندنگین های نقره ای زیبا برروی چشمانمان می تابد،آرزوهای رنگینمان که سرشارازآرامش است داشته باشیم .خوشبختی رادرزمستان می توان به روزی دیدکه برف به راحتی حرف می زندهمچون ملودی چک چک باران که باآدم دکلمه ای شاعرانه زمزمه می کند.خوشبختی را می توان بابها رکه بهترین طغیانگر سردی وسرما است دیدروز هایی که بابهار می گذرندرامی توان بادل شکفتن بهردوست دانست ،روزی که تنها آغازکننده اش خدای دوستی هاست.خوشبختی رامی توان باعکس های ماندگاروجاودانگارروزهای تلخ وشیرین فهمیدوخوشبختی آفتاب روشن فداکاری است که همان مادروپدراندوهمیشه دربودن بادهای خروشان سختی، تنها روزنه وتنهاسایه ی همراه مابوده اندیادکرد.خوشبختی رامی توان درک کردباهمان لمس چیزهایی که باآنها لحظه ای زیبازندگی کرده ایم ،چیز هایی همچونم سایه ی همراه جاودان،همیشگی ترین طغیانگرسردی ،دکلمه زیبای برف ونقره های نورانی آفتاب هم می توان به یادداشت.
یک روزباخنده ات بردی دلی را ازاوجان خواستی وکردی فراموش که بودی جان آن دلدارخاموش دلش رابردی ودیدی که جان داد توفهمیدی که بودی سردوخاموش توفهمیدی نبودی عاشقی خوب توفهمیدی نبودی عاشقی خوب......
دوست دارم تاپای جون می فهممت تامرزخون میام باهات تالحظمون خراب نشه بی خندمون بیاباهم خراب کنیم لحظه ی بی شادیمونو نفس نفس دادبکشیم تموم کنیم خواریمونو غصه ی ماتموم میشه خنده هامون شر وع میشه لحظه هامون یه جورمیشه لیلی مامجنون میشه لیلی توبدون منم یه روزبه خاطرمی یارم چجوربودی بی یادمن می گفتی غصه های من حالادیگه بدون من نمی رسی به خواسته هات یه روزفراموش می کنم چجورمی شی باغصه هات یه روزمی یادکه من وتو قصه ی بی مهریمونو می فهمیمو می گیم به هم دوست دارم تاپای جون
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |