آناهیتا
باران که بزند؛ یاد تو از هزاران فرسنگ ها، در آبادی دل من، آشیانه می کند
............... نیایی بهار نمی آید پرستوها بیکار می شوند، درخت ها غم باد. حالا من هیچ چه گناهی کرده اند این بیچاره ها!؟ بهار چشم های تو بود پلک می زدی شکوفه می ریخت. حالا انگار روی زمستان گیر کرده است سوزن فصل ها!
............... این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟
.................. بعد از تو دیگر شعرهایم شبیه شعر نیست قافیه ها باخته اند قالب تهی شده است وزنشان کم و زیاد میشود با این وجود تا آخر دنیا شعر خواهم گفت آخر قرار شده خدا تو را ردیف کند.
................ زندگی رسم خویشاوندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرسشی دارد اندازه ی عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد زندگی مجذور آیینه است زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست
.............. رفتن راحت است... فقط چندقدم برداشت و دور شد... ولی برای فراموش کردن... باید چندقرن بگذرد! ولی باز هم ممکن است یک عطر بازهم تمام خاطرات را زنده کند!
رویاهای من شکل گرفت... وقتی از زبان زمان بر دفتر زندگی جاری شدی...
ای که در چهره پر مهر تو جاریست بهار
از غم عشق تو دل آشفته ست
و نفس می کشد آرام و صبور
زیر آوار تب و درد فراق
پریان در خوابند
من و اشک و دل و غم بیداریم !
گر چه بر خانه قلب من غم
بی امان می تازد
لیک در ظلمت این درد خموش
شوق دیدار تو تا صبح بهار
زنده اش می دارد
زنده اش می دارد
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |